این روزا اوضاع امن و امانه، دل من گرفته، چراش رو نمیدونم، میدونم اما یکی دوتا نیست که، از چی بگم از کجا بگم؟ دلم میخواد سرنوشتم رو بنویسم، اما واقعا نمیدونم طاقتش رو دارم یا نه؟ به گذشته که بر میگردم فکر میکنم یعنی تمام این لحظات سخت مال من بود؟ تو زندگی من بود؟ یعنی من بودم آدمی که بیست و چند سال زندگی کردم و هر روز به این امید از خواب پاا شدم که شاید رنگ خوشبختی رو ببینم؟ نمیدونم طاقت میارم بنویسم یا نه؟ میترسم له بشم از شخم زدن اون همه خاطرات، اما شاید هم نوشتم، شاید درمانی باشه واسه این بی حسی که خیلی وقت گریبانم رو گرفته
سلام دوست من



شما تنهایی؟ .البته در غربت همه احساس تنهایی می کنند.خب به هر حال هیچ جا وطن آدم نمی شه .امیدوارم هرچه زودتر به وطنمون ایران برگردید
ما می تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم .
اما استرالیا هم خدایی جای خوبیه