صدای من از ته دنیا

یک زن می‌نویسد

صدای من از ته دنیا

یک زن می‌نویسد

این روزا اوضاع امن و امانه، دل من گرفته، چراش رو نمیدونم، میدونم اما یکی‌ دوتا نیست که، از چی‌ بگم از کجا بگم؟ دلم می‌خواد سرنوشتم رو بنویسم، اما واقعا نمیدونم طاقتش رو دارم یا نه؟ به گذشته که بر می‌گردم فکر میکنم یعنی‌ تمام این لحظات سخت مال من بود؟ تو زندگی‌ من بود؟ یعنی‌ من بودم آدمی‌ که بیست و چند سال زندگی‌ کردم  و هر روز به این امید از خواب پاا شدم که شاید رنگ خوشبختی‌ رو ببینم؟ نمیدونم طاقت میارم بنویسم یا نه؟ میترسم له‌ بشم از شخم زدن اون همه خاطرات، اما شاید هم نوشتم، شاید درمانی باشه واسه این بی‌ حسی که خیلی‌ وقت گریبانم رو گرفته

یه جا خوندم آدم‌ها هر چی‌ تو زندگی‌ حقیقیشون تنهاتر باشن، حضور وبلاگی فعال تری دارن، نمیدونم چه قدر باور دارین اما این روزا فکر می‌کنم خیلی‌ درسته

خیلی‌ وقته که ننوشتم، خیلی‌ دلم می‌خواد اینجا یه روال منظم داشته باشه، اما فعلا از دستم کاری بر نمیاد، خیلی‌ وقتا دلم میگیره، دلم می‌خواست کاش ایران بودم، کاش این همه امکانات مال ما ایرانی‌‌ها هم بود، کاش بچه هامون تو محیطی‌ مثل محیط‌های آموزشی اینجا درس می‌خوندن، کاش تبعیضی نبود، کاش نگاه جنسیتی نبود، کاش یاد میگرفتیم آدم‌ها رو جدا از دین و ظاهر و مذهب و رنگ پوست بپذیریم، کاش همیشه خدا نمی‌شدیم واسه قضاوت کردن دیگران، کاش به این راحتی‌ به انسانی‌ از جنس خودمون بر چسب نمیزدیم،کاااش


گاهی‌ وقتا خوشحال از اینکه از جائی فرا کردم که مثل کشتی می‌مونه که داره یواش یواش میره زیر آب و همهٔ ساکنینش رو هم با خودش غرق می‌کنه، گاهی‌ وقتا ناراحت از اینکه من ایرانیم ، اینجا چه کار می‌کنم، چرا استعداد و توانایی‌‌های من باید اینجا مورد استفاده قرار بگیره؟


اما همیشه عقلمه که میبره، میگه نگاه کن به زندگیت، اگه ایران بودی می‌تونستی هم چین زندگی‌ واسه خودت بسازی؟ به بچه‌ای که می‌خوای داشته باشی‌ چی‌ فکر کردی؟ دلت می‌خواد اونم مثل خودت زیر بار زور و حجاب اجباری و تعلیم‌های مسخرهٔ که به اسم دین بهش میدن بزرگ بشه؟