صدای من از ته دنیا

یک زن می‌نویسد

صدای من از ته دنیا

یک زن می‌نویسد

چادرم رو بستم دور کمرم که این وبلاگ رو خونه تکونی کنم، امروز یه ایمیل خیلی‌ خوب گرفتم، یه موفقیت بزرگ در کارم که احتمالا یک سفر خارج از کشور رو هم به دنبال خواهد داشت، گٔل آقا از من خوشحال تره، شوخی‌ شوخی‌ خودشو سر جهازی سفرم کرده و از حالا داره نقشه می‌کشه که کجاها رو ببینیم، چیا بخریم و ....

ولی‌ جدی دورهٔ پر استرسی رو پشت سر گذاشتم، این اواخر که منتظر جواب بودم، گاهی وقتا نصفه شب از خواب می‌پریدم و ایمیلم رو چک می‌کردم، فرق نداشت، ساعت ۲ صبح، ۵ صبح... کورمال کورمال تو اون تاریکی‌ دست می‌کشیدم لبهٔ تخت تا موبایلم رو پیدا کنم و ببینم ایمیلی رسیده یا نه. خدا رو شکر که خوب تمام شد.

سرگذشت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خیلی‌ وقت که ننوشتم، خیلی‌ سخته تنهایی نوروز رو جشن بگیری، تو غربت، سال نو همه مبارک باشه، ایشالا امسال سالی‌ پر از عزت برای هر ایرانی‌ باشه، سالی‌ که بتونیم با افتخار هر جای دنیا بگیم که ایرانی‌ هستیم و مطمئن باشیم کسی‌ چپ چپ نگهمون نمی‌کنه، کسی‌ سوال‌های عجیب و غریب از بمب و موشک مون نمی‌پرسه. سالی‌ که هر کی‌ که دلش واسه وطنش تنگ شدبتون برگرده و طعم نوروز رو کنار خانواده بچشه، به امید اون روز

پوست بدنم خیلی‌ سوخته، آفتاب تابستون‌های سیدنی خیلی‌ داغ و پر انرژیه، با اینکه خدا رو شکر امسال اصلا تابستون گرمی‌ نداشتیم اما حس می‌کنم کلی‌ کک مک اضافه شده به پوست دست و پام، دیگه اون آدم سفید و بلوری سابق نیستم، دیروز صبح قبل از اینکه از خونه بیام بیرون، همین‌جور که داشتم جلوی آینه موهام رو می‌بستم و آماده میشدم، دیدم‌ای دل غافل تاریخ مصرف ضدّ آفتابم چند روزیه که گذشته، تا حالا ۲ تا داروخانه سر زدم اما اون برندی که من می‌خوام رو ندارن و گویا در کل استرلیا هم پیدا نمی‌شه، اومدم آنلاین سفارش بدم که از انگلیس واسم بفرستن دیدم  هی وای من واسه یه ضدّ آفتاب ۱۵ پوندی می‌خواد ۴۰ پوند از حسابم کنه بابت پول پستش، دیگه بی‌خیالش شدم ، آخه هر چی‌ دو دو تا چار تا کردم دیدم اصلا نمیصرفه، اگه قراره ۴۰ پوند پول بدم معادلش که می‌شه ۸۰ دلار رو بر میدارم میرم اینجا یه چیز خفن می‌خرم، تازه لذت خرید کردن هم می‌برم، والا به خدا. تابستون تمام شد من تازه یادم افتادSPF ضدّ آفتابم رو زیاد کنم

این روزا اوضاع امن و امانه، دل من گرفته، چراش رو نمیدونم، میدونم اما یکی‌ دوتا نیست که، از چی‌ بگم از کجا بگم؟ دلم می‌خواد سرنوشتم رو بنویسم، اما واقعا نمیدونم طاقتش رو دارم یا نه؟ به گذشته که بر می‌گردم فکر میکنم یعنی‌ تمام این لحظات سخت مال من بود؟ تو زندگی‌ من بود؟ یعنی‌ من بودم آدمی‌ که بیست و چند سال زندگی‌ کردم  و هر روز به این امید از خواب پاا شدم که شاید رنگ خوشبختی‌ رو ببینم؟ نمیدونم طاقت میارم بنویسم یا نه؟ میترسم له‌ بشم از شخم زدن اون همه خاطرات، اما شاید هم نوشتم، شاید درمانی باشه واسه این بی‌ حسی که خیلی‌ وقت گریبانم رو گرفته